اينهم اسفند تو(آريو بتيس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

معامله ي سختي بود.
دختر نمي دانست كه چه بايد بكند.
يا بايد قبول مي كرد ودر ازاي داشتن موهاي جادويي وكشيدن هر تابلو يكسال از عمر خود را مي داد ويا به جاي اين يازده سال باقي مانده از عمرش،شصت سال ديگر زندگي مي كرد اما بي آنكه حتي روياهايش هم به هنر راه يابند.
الهه ي هنر نگاهي به او كرد و عجولانه گفت:زودتر تصميم ات را بگير من تا آخر دنيا وقت ندارم.
دختر از عاشق اش پرسيد: تو كدام را مي پسندي؟؟؟
پسر چيزي براي گفتن نداشت،جز اينكه گفت: من بي تو مي ميرم.
دختر لبخندي به او زد وانتخابش را آرام در گوش الهه ي زيبا نجوا كرد.
از فرداي آن روز دخترك هر صبح موهايش را در دل رنگ غسل ميدادو بر بوم مي كشيد.
وعاشق بيچاره هربار اورا شبيه به يكي از ماههاي فصول سال ،نقش بر بوم ميديد.
وهر چند پسر پا به پاي دختر آب مي شد،اما اين دختر بود كه روز يازدهم او را براي هميشه تنها گذاشت.
لحظات آخردخترك با آخرين رمق هايش به پسر گفت: حالا يازده ماه از سال مرا داري مثل روز اول بي آنكه پير بشوم،اي كاش فقط يكسال ديگر ....
فرداي آن روز پسرك بومي پاكتر از سپيدي برف ونور تهيه كرد و در كنار يازده تابلوي ديگر به ديوار آويخت.
در گوشه ي بوم نوشته شده بود:اينهم اسفند تو....

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت1:26توسط امیر هاشمی طباطبایی | |